گاهی وقتاهست که دلت میگیره,ازهمه چیز,ازهمه کس,بیشترازهمه ازخودت,گاهی وقتاهست که دوست داری زمان متوقف شه,گاهی وقتاهست که دوست داری بری یه جای دور,یه جایی که هیچکی نباشه......
گاهی وقتاهست که که دلت میخواد زار زار گریه کنی؛
گاهی,وقتا,هست,که, تمام دنیات تویه چشم به هم زدن تاریک میشه.
الان........زندگی من.........خلاصه شده توهمون گاهی وقتا,الان........دنیای من مثل همون گاهی وقتاتاریک شده......تاریکی مطلق........
آیاشماکه صورتتان رادرسایه نقاب غم انگیز زندگی مخفی نموده اید؛گاهی به این حقیقت یاءس آور اندیشه میکنیدکه زنده های امروزی چیزی به جزتفاله یک زندهنیستند؟!!
واکنون دخترک قصه هنوز هم هست اما فقط هست نه شنیده میشود ونه دیده.....
چندسالی هست که از آن همه دخترانه هایش .ازآن همه حس زندگی درونش فقط خودش مانده و احساس وغرور خورد شده اش.
دخترک دیگرشادوعاری ازهر گونه غمی نمیخندد بلکه زهرخندی است که میهمان لبانش شده است.
دخترک دیگر دیده اش نمیدرخشد.دیگردر چشمانش شور زندگی نیست.اکنون امایک کدری سنگین ازجنس زمخت بیزاری در چشمانش نهفته است.
دخترک پر است.پراست ازبیزاری!ازنفرت!ازتمام آن احساسی که به بازی گرفته شد......
دخترک پر است از عقده های دخترانه اش.ازندامت.ازبی کسی.ازتنهایی.....میدانی؟!دخترک قصه پراست از غم......قلبش.قلبش پراست ازخالی بودن.خالی بودن انچه راکه به آن عشق میگویند.
ولی امادخترک قصه هنوزهم در زمان معلق است وهست.....ولی توخوب میدانی ک فقط هست.نه دیده میشود و نه شنیده.....
دخترک قصه ماند وماندوماندوماند....تاآ هنگام که روحش به پرواز در آمد.تا آن هنگام که بابدن بدون قلبش خداحافظی کرد.
دخترک امالحظه پرواز لبخند میزد.شاید بالاخره تهی شده بود از هرآن چه راکه به آن غم میگویند.
دخترک در آخر به ارامش رسید.پروازکرد ورفت.رفت وجاودانه شد.رفت وحسابش رابازندگی پاک کرد.....جانش راازاوگرفت وجسم بی قلبش رابه اوبخشید
اکنون آرام است وهمان اندازه هم شاد......
(یه دلنوشته بود که در وصف یکی از دوستای خوبم نوشتم.امیدوارم بالاخره به آرامش برسه)
دیوانه که باشی بلندمیخندی,دیوانه که باشی باهرباربادتندجیغ میزنی,دیوانه که باشی حرف کسی برایت مهم نیس,دانه که باشی لباسهایت راموردارزیابی قرارنمیدهند.....دیوانه که باشی خدایی میشوی,دیوانه که باشی زندگی میکنی,دیوانه که باشی دنیایت رنگیست,دیوانه که باشی قضاوتت نمیکنن.
پس....دیوانه باش تازندگی کنی
ازمن میپرسیدکه چگونه دیوانه شدم؟چنین روی داد:یک روز بسیارپیش ازآن که خدایان بسیاربه دنیابیایندازخواب عمیقی بیدارشدم ودیدم که همه نقاب هایم رادزدیده اند.همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم ودرهفت زندگی ام برچهره میگذاشتم.پس بی نقاب درکوچه های پرازمردم دویدم وفریادزدم:دزد دزدان نابه کار...مردان وزنان بر من خندیدندوپاره ای ازآن هاازترس من به خانه هاشان پناه بردند.هنگامی که به بازاررسیدم جوانی که برسربامی ایستاده بودفریادبرآورد(این مرددیوانه است!)من سربرداشتم تااوراببینم خورشیدبرای نخستین بارچهره برهنه من رابوسیدومن ازعشق خورشیدمشتعل شدم ودیگربه نقاب هایم نیازی نداشتم.وگویی درحالت خلسه فریادزدم(رحمت رحمت بردزدانی که نقاب های مرا بردند)چنین بودکه من دیوانه شدم.وازبرکت دیوانگی هم به ازادی وهم به امنیت رسیده ام.ازادی تنهایی وامنیت ازفهمیده شدن کسانی که مارامیفهمندچیزی راکه دروجودمان است به اسارت میگیرند.ولی مبادا ازاین امنیت غره شوم حتی یک دزدهم در زندان از دزد دیگر در امان نیست....
یکی یه روز سرتاپا سیاه پوشیده بودیه گل رزم تودستش بودپرپرمیکردوهای های گریه میکرد.یکی داشت ردمیشد گفت:جوون اقوام نزدیکت فوت شده؟گفت:نه!یاروپرسید:پس ازآشناهات بوده وباردیگرگفت:نه.یاروپرسیدجوون پس کی مرده که این جورداغون شدی؟
لب بازکردوگفت:..خودم...خودم مردم.شکستم.خیلی وقته که دیگه خودواقعیم نیستم.دلم برای خودواقعیم تنگ شده بودبه یادش اشک ریختم.خیلی وقته که زندگی نکردم .خیلی دلم هوای اون روزاروکرده بودکه دیوانه من نما نبودم.....
مردبه اونگاهی کردوباتاسف به راه خودادامه دادودرراه یه جمله گفت:ازدیوانه بیش ازاین انتظارنمیرود
ماآدماعادت کردیم به به هم بخندیم ماآدماعادت کردیم به ارزش های هم تهین کنیم ماآدماعادت کردیم درموردهمدیگه قضاوت کنیم.ماآدماعادت کردیم به هم بی احترامی کنیم کلاماآدماعادت کردیم دل بشکونیم ولی وای به اون روزی که عادت کنیم عزیزکسی روجلوش تحقیرکنیم
میدونی چیه؟همیشه کسایی هستن که میان ومیرن.همیشه ادمایی هستن که تنهات بزارن.همیشه اتفاقایی میفته که دوست نداری.همیشه چیزایی باعث ناراحتیت میشه اما..امااین فقط تویی که باقی میمونه وتو..ای دوست به هیچ کس وهیچ چیزنگاه نکن وفقطادامه بده...
میدونی چیه؟خیلی دلم میخواست واقعامیتونستم دیوانه باشم که هرکاری میکنم مردم بگن دیوانه هست دیگه کاریش نمیشه کرد!ولش کنین بابادیوانه هست یارو!ایباباازیه دیوانه که بیشتراز این انتظارنمیره!
اگه دیوانه بودم اولین کاری که میکردم این بودکه توخیابون بلندبلندمیخندیدم ویه بستنی گنده رومیلیسیدم که هیچ کس باچشای چپ نگام نکنه به خیال خودشون دیوانم دیگه!!!!
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
سرخوش و
آدرس
konjekhali.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.